دردواره
این بار باید از آخر شروع کنم ... خبر بسیار عجیب، وحشتناک ،تکرار نشدنى،ناراحت کننده ... اصلا براى توصیفش باید صفتى جدید تعریف شود تا همه ى واژه هاى بالا را در بر بگیرد... به اول برمى گردیم ... پس از اداى اعمال مسجد کوفه ، خسته در ماشین مى شینى و به امید زیارت اخ الرسول راهى نجف مى شویم ... به نجف که مى رسى از شکوه و عظمت امیرالمونین دیگر خسته نیستم و اصلا به ناهار فک نمى کنى به حرم مى روى و اذن دخول مى خوانى اذن مى دهند،داخل مىشوى دور ضریح طواف مى کنى و اماده مى شوى براى زیارت کردن مى گویند مهمان سفره حضرت امیر هستى گشنه نیستم اما دعوت سفره حضرت امیر را نمى شود رد کرد . به مضیف عتبه علویه مى رویم و تطمیع مى شویم به حرم برمى گردیم درهاى حرم را براى غبار روبى بستند اصلا ناراحت نیستم و به قول عزیزى لحظه ى انتظار فتح المبین خوش است ... گوشه اى روبه روى ایوان حرم مى نشینى و به این شعر یقین پیدا میکنم ایوان نجف عجب صفایی دارد ... امین الله مى خوانم و حظ مى برم ... با عبدالخالق اشنا مى شوم و از نوشته اش کیف مى کنم از پنجره اى غبار روبى را تماشا مى کنم ولی قرار نیست سید را ببینم ... درهارا باز مى کنند و با امیرم حرف میزنم و گله میکنم زیارت میکنیم و برمى گردیم به محل استقرارمان و کنار بین الحرمین ... ولی ... بعد نماز مغرب و عشا سید را مى بینیم مى گوید در نجف دنبالمان میگشته فکرش را هم نمى توانم بکنم اصلا فکرش هم برای من قابل تصور نبود ... سید مى خواست ما را هنگام غبارروبى به داخل ضریح ببرد ! باید از غصه بمیرى... قطعا کارى کرده اى که راهت نداده اند ... وقتى درگیر امال دنیایى ت باشی همین مى شود ... سریع یادت می آورند ... که هنوز اماده نیستى... پ.ن : خدایا شکرت به خاطر همه چی مخصوصا سفر اخیر و ماه مبارک و محبت ائمه (ع) و ... پ.ن 2: وقتی نامه ی ابو خالق رو میخونی به ذهنت میاد که ابوخالق بیشتر از تو رهبرتو میشناسه ... پ.ن 3 : سفر نجف خیلی عجله ای شد و واسه همین سریع نوشتم ... خدایا ما به همین سفرهای کوتاهم قانعیم دوباره قسمتمان کن ...